اکسیر عشق

بدون اینکه فکرم رو متمرکز چیز خاصی بکنم نشستم پای کامپیوترم و همین جوری پوشه ها رو گشتم و یه آهنگ رو Play کردم

یه مقدار زدم جلو تا رسید به قسمت ریتمینگ آهنگ

میمیرم برات ، نمی دونستی میمیرم بی تو بدون چشات ، رفتی از برم ، نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات . . .

فقط لبخند زدم ، خدا میدونه تو اون لحظه چی تو وجودم زنده شد و کدوم خاطره سر از گورستان گذشته ها بیرون کشیده شد

مثل یه محلول شیمیایی که فورا چیزی رو به چیز دگه ای تبدیل می کنه حالم عوض شد

ادامه ای آهنگ رو نشنیدم و رفتم دنبال خاطره ای خودم

سالها قبل ، یکی از شبهای سرد زمستون با یه هندزفری تو گوش قدم میزدم توی کوچه و داشتم خودم رو متقاعد می کردم که نه . . .

هیچوقت تو زندگیم عاشق پر و پا قرصی نبودم ولی همیشه به عشق از دریچه شعر نگاه کردم و این باعث موندگاری عشق تو وجودم بوده نه شخص . . .

خدایا شکرت که روح منو از مرداب شخص نجاتم دادی و به برکه زلال شعر شستشویم کردی

لذت نبردن از دنیا

من اهل مسافرت نیستم
چون مثل فروغ فرخزاد معتقدم که هسته ی زندگی رو ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده.هر جا بری چیز تازه ای نیست و فقط رنگ ها تغییر می کنه.همانقدر که یه تک درخت تنها زیباست یه جنگل بزرگ و پر شاخ و برگ هم زیباست،زیبایی که تو یه جوب کوچک بوده تو یک رود بزرگ و پر سر و صدا هم هست فقط باید قبلش عظمت تو نگاه تو باشه نه منظره ای که جلو چشم توست
ولی به طور کل دنیا اونقدر زیبا نیست که برای دیدن اون رنج راه رو به خودم هموار کنم
من هیچ وقت اسم جاهای دیدنی شمال رو بلد نبودم.فکر دیدن جاهای بکر اصلا منو به وجد نیاورده.نتونستم از جاهایی که دیدم با آب و تاب تعریف کنم.برای رفتن به جنگل و دریا هیچ وقت خیلی خوشحال نبودم اگرم توفیقی بوده بخاطر جبر روزگار بوده.هیچ وقت به این فکر نکردم که اگه بریم مسافرت تو راه چی بخوریم و کجا توقف کنیم بر خلاف خیلی ها که اگر سالها قبل تو یه رستوران بین راهی یه غذای خوب خورده باشن تا مدت ها مزه اش زیر دندوناشون هست و از یادآوری خاطره اش نئشه می شن و منتظرن که دوباره فرصت جور بشه و برن

" لذت نبردن از چیزی که مطلوب همه بوده "

اساسا این چیزهارو بیهوده می دونم
ولی روزی نبوده که از خوندن یا بخاطر آوردن یه شعر لبریز نشم
در طول روز ساعت هایی نبوده که من موزیک گوش بدم و باهاش پرواز نکنم
ویدئوهایی که دوست داشتم رو بارها تماشا کردم و حسشون کردم
پایان همه ی این دلخوشی ها چیزی بوده بنام نوشتن ....
اینا بوده که حال منو احسن الحال می کنه

" لذت بردن از چیزی که مطلوب دیگران نبوده "

پ ن : با همه ی این تفاسیر ، داستان همسفر خیلی فرق داره . . .

عشق ، اصلی ،  فرعی

بعضی وقت ها میشه نوشت وقتی که پرنده خیال از گنجینه کلمات و استعاره ها توان صید داره و با کشیدن آن به پهنای آسمان و زیر نور زرین خورشید جلوه ای به حال کلمات مرده می ده و لذتی به هنرمند برای این آفرینش

ولی بعضی وقت ها نمیشه واقعا نوشت ، میشه فقط دست هارو تکون داد و مرتب آهنگ عوض کرد قدم زد توی اتاق و یه چیز رو ده ها بار با خود زمزمه کرد . . .

حال عجیبیه  . مثل یه بیماری نادر که از هر میلیون ها نفر یکی گرفتارش میشه روح منم اسیر این حس عجیب هست طوری که هیچ کس جز کسانی شبیه خودم  که از خودشون چیزی بیادگار گذاشتن نمی تونن این آشفتگی رو بیان کنن . جالب تر اینکه بقیه آدم ها به این کوره ی سوزان تهذیب رذیله ها که ماحصلش رویش زیبایی هاست به چشم عاقل اندر سفیه نگاه می کنن و تصورشون با واقعیت اصلا انطباق نداره

خوش بحال خودم و همه ی کسانی که بیمار این حس عجیب هستن ، خوش بحال کسی که عشق رو فهمید و عاشق خدا شد

میدونید کسایی که تونستن از عشق حرفی بزنن توانشون رو از خالق عشق گرفتن و بقیه آدمها به انواع جبر عاشق شدن . چقدر احساس عشق زیر پوسته ی این جبر ، مزخرف و بدشکل هست . منو که اصلا به وجد نمیاره

قدر آدمهایی که عاشق خدا شدن رو بدونید و ازون ها نخواهید شمارو به روش های تکراری خوشحال کنن . . .

مانده در گل

تو سینه ام حالی هست شبیه آتش بازیهای شب عید.با وجود خستگی زیادم هرچه سعی کردم بخوابم نشد چشمهایم بسته بود ولی ذهنم بیدار بود ذهنی قدرتمند برای به یاد آوردن خیلی چیزها مثل چرخیدن صحنه های مختلف از خاطرات اتفاقی که داشتم

هرچی با خودم کلنجار رفتم نشد،هرچی آهنگ گوش دادم راضی نشدم و هر چقدر خودم رو سرزنش کردم گوشم بدهکار نبود هرچه واژه و استعاره به پیشگاه این حس عجیب کشیدم احساس حقارت کرد و رفت احساس گنگی دارم و نمی دونم چه چیزی آرومم میکنه

آیا این احساس نیازی که من دارم نامش عشق است ؟ نیازی که به شدت لمسش می کنم ولی دلم نمی خواهد باورش کنم مدام به خودم می گویم شوریدگی عادت شاعر است و هر از گاهی از حادثه ای کوچک به برکت زیبا دیدن به این شوریدگی می رسد ولی چطور خودم را متقاعد کنم دلی که مثل یک بچه زبان نفهم چشم هایش را به ندای عقلم بسته و مدام می گوید که : میخواهم . . .

از آن سو فروانروایی بزرگ بنام غرور مانند یک پدر مقتدر هر از گاهی که این شوریدگی خیلی سر و صدا می کند اخمی می کند و همه چیز را سرکوب می کند ولی سرکوب شدن با قانع شدن خیلی فرق دارد

می نویسم و پاک می کنم چون نمی خواهم ازین شوریدگی و عشق یادگاری برای لحظه های هوشیاری خودم به جا بگذارم.ققنوسی هستم که در این سوختن ها پر می گشایم و عقابی هستم که ازین بلندای کوه همه چیز را کوچک و حقیر می بیند و انسانی هستم که گاهی دلش میخواهد مثل سایرین زندگی کند

سالهاست که هیچکدام حریف هیچکدام نشده اند.من بهتر از هرکسی معنای یک کشور که گرفتار جنگ داخلی شده است را می فهمم

اشکهایم را پاک می کنم نگاهی به ساعت می کنم و با خودم می گویم

شاعر تو مسئولیت های بزرگ تری هم داری.ترانه ای زیبا بنام شاد کردن مادر و عصای پدر بودن و در یک جمله آدمی هستی که دیگران تورا شبیه خود می بینند و تو بینشان زندگی می کنی و لاجرم باید قاعده ها را رعایت کنی هرچند تلخ و ناخوشایند

وگرنه اگر زندگی به اختیار شاعر بود که با دیدن زیبایی ها اشک می ریخت و از زشتی ها هم نصیبش اشک بود

چه چیزی بهتر از اشک ریختن . . .

مگر دریا دلی داند که مارا

چه طوفان هاست در این سینه ی تنگ . . .