تو سینه ام حالی هست شبیه آتش بازیهای شب عید.با وجود خستگی زیادم هرچه سعی کردم بخوابم نشد چشمهایم بسته بود ولی ذهنم بیدار بود ذهنی قدرتمند برای به یاد آوردن خیلی چیزها مثل چرخیدن صحنه های مختلف از خاطرات اتفاقی که داشتم

هرچی با خودم کلنجار رفتم نشد،هرچی آهنگ گوش دادم راضی نشدم و هر چقدر خودم رو سرزنش کردم گوشم بدهکار نبود هرچه واژه و استعاره به پیشگاه این حس عجیب کشیدم احساس حقارت کرد و رفت احساس گنگی دارم و نمی دونم چه چیزی آرومم میکنه

آیا این احساس نیازی که من دارم نامش عشق است ؟ نیازی که به شدت لمسش می کنم ولی دلم نمی خواهد باورش کنم مدام به خودم می گویم شوریدگی عادت شاعر است و هر از گاهی از حادثه ای کوچک به برکت زیبا دیدن به این شوریدگی می رسد ولی چطور خودم را متقاعد کنم دلی که مثل یک بچه زبان نفهم چشم هایش را به ندای عقلم بسته و مدام می گوید که : میخواهم . . .

از آن سو فروانروایی بزرگ بنام غرور مانند یک پدر مقتدر هر از گاهی که این شوریدگی خیلی سر و صدا می کند اخمی می کند و همه چیز را سرکوب می کند ولی سرکوب شدن با قانع شدن خیلی فرق دارد

می نویسم و پاک می کنم چون نمی خواهم ازین شوریدگی و عشق یادگاری برای لحظه های هوشیاری خودم به جا بگذارم.ققنوسی هستم که در این سوختن ها پر می گشایم و عقابی هستم که ازین بلندای کوه همه چیز را کوچک و حقیر می بیند و انسانی هستم که گاهی دلش میخواهد مثل سایرین زندگی کند

سالهاست که هیچکدام حریف هیچکدام نشده اند.من بهتر از هرکسی معنای یک کشور که گرفتار جنگ داخلی شده است را می فهمم

اشکهایم را پاک می کنم نگاهی به ساعت می کنم و با خودم می گویم

شاعر تو مسئولیت های بزرگ تری هم داری.ترانه ای زیبا بنام شاد کردن مادر و عصای پدر بودن و در یک جمله آدمی هستی که دیگران تورا شبیه خود می بینند و تو بینشان زندگی می کنی و لاجرم باید قاعده ها را رعایت کنی هرچند تلخ و ناخوشایند

وگرنه اگر زندگی به اختیار شاعر بود که با دیدن زیبایی ها اشک می ریخت و از زشتی ها هم نصیبش اشک بود

چه چیزی بهتر از اشک ریختن . . .

مگر دریا دلی داند که مارا

چه طوفان هاست در این سینه ی تنگ . . .