به من گفته بودی بهشت نزدیک است و گاهی در حیاط خانه مان

 هم می توانم آن را ببینم و امروز که باران همه آرزوهای را

خیس کرده است دفترچه ام شبیه بهشت

 شده است پر از گلهایی که با نام تو روییده اند

به من گفته بودی عشق بی آنکه در بزند می آید

با فانوسی در دست و برقی در چشمان و امروز که میتوانم

دنیا را در یکی از سلولهای تو ببینم عشق در اتاقم نشسته است

و به من لبخند می زند  

هر روز به تو فکر می کنم و از خودم می پرسم :

آیا درختان می توانند بوی تو را حس کنند؟

 از تو با چه کسی حرف بزنم؟

چه کسی باور می کند من بهشت را دست های تو دیده ام

چه کسی باور می کند جنگلهای انبوه دنیا در گیسوان دلتنگ تو

 گم می شوند ....