وای که چقد توی ذهنم با خودم کلنجار رفتم و چقد وحشتناک به یک موضوع از زوایای مختلف نگاه کردم ، تجزیه تحلیل کردم و با خودم حرف زدم و بعد دوباره سعی کردم حواس خودم رو پرت کنم ولی این افکار مثل نگه داشتن نوک شلنگ آب با دست بعد از مدتی با شدت و حدت بیشتری به سمت من هجوم میارن و من موندم با انبوه شک ها و سوال ها و مسائل حل نشده 

یکی از بزرگترین مشکلاتی که باهاش درگیر هستم اینه که احساس می کنم که هیچ کس هیچ حرف جدیدی برای من نداره و من باید تا آخر عمر با خودم خلوت کنم و بار این همه فکر رو به تنهایی به دوش بکشم . ضمن اینکه حرفهای منم تقریبا جایی خریدار نداره و من با حسرت داشتن یه شنونده مشتاق که بتوانم این طغیان های نامنظم رو به دریای دلش بریزم خواهم ماند

به قول محمود دولت آبادی: درون مـرا هیـچ کـس نمـی توانـد ببینـد ، حتـی نزدیـک تریـن کسـانِ مـن ، تـازه چـه مـی تـوانند بـکنند ؟ در نهـایت احسـاس همـدردی ...

برای اینکه خود واقعی ام را نمی توانم تشخیص دهم ، وجود من عرصه ی جنگ های پس از یک امپراطوری شکست خورده است که سرداران آن برای رسیدن به قدرت با هم در جدال هستند

یک ذهن قدرتمند منطقی در کنار یک روح شاعرانه ی لطیف و یک دل مغرور ، این سه باهم درگیرند

راست است که بعضی آدم ها روی گردن دنیا وبال هستند . . .