نمیدونم این روح عاصی رو کی تو وجود من تربیت کرد ، اصلا از اول بوده یا من خودم تحریکش کردم و به این روز انداختمش ، چیز  زیادی از گذشته خودم یادم نمیاد ، خاطره ای نیست که منو متوجه این کنه که در دوران کودکی غیرعادی بوده باشم ، مثه همه هم دوره هام بودم اگه ام چیزی بوده صرفا مربوط به روحیه مردادی بودنم بوده نه چیز دگه.مهم نیست کشف این موضوع چه کمکی به من می کنه و من با اثبات این موضوع به چه چیزی میتو نم برسم  مهم اینه که امروز در ابتدای دهه سوم زندگیم هنوز هم دیوانگی عجیبی تو وجودم حس میکنم هنوزم حس میکنم مثه یه جوون نادون سرم پر از باد هست . هنوز هم از زیبایی ها همین طو.ر لذت میبرم که یه انگار اولین باره که تجربشون می کنم.هنوز هم کافیه تا چیزی نظر منو به خودش جلب کنه تو ذهنم خودم یه عالمه بهش فکر میکنم و خودم رو شرایط مختلف قرار میدم و با اون چیزی که خودم ساختمش بازی می کنم ، گاهیی وقتها دست به کار میشم احساساتم رو تبدیل به آهنگ می کردم و داد می زدم ، یه وقتایی طراحی گرافیکی ، یه وقتایی هم کلیپ می ساختم  ، یه مدت دیوار اتاقم رو با نوشته ها رنگی می کردم.مثل یک گرسنه که بعد مدت ها بر خوان نعمتی رنگارنگ نشسته و از فرط هول بودن نمی دونه چطور شروع کنه و با چه نوع خوراکی خودش رو سیر کنه . . .

در تمام این مدت شعر و نوشتن چاشنی همه ی این تخیلات بوده و روزی نبوده که من یه شعر سر  زبونم نیفته و از صبح تا شب مدام اون شعر رو زمزمه نکنم و هروقت که خیلی لبریز می شدم دستم اگر به کاغذ و خودکاری می رسید شروع به نوشتن می کردم ، مثل آخرین نوشته های یک اعدامی که میخواد همه چیزو تو کمترین زمان توضیح بده طوری که بعضی وقتا که دوباره نگاهم به نوشته هام می افتاد خودم چیز خاصی ازشون سر در نمی آوردم.بعضی وقتا وقتی نگاهی به درون خودم  میانداختم و یه نیم نگاهی به خارج این کوه آتشفشانی متوجه این می شدم سوختن تو این گرمای سوزان لذت بخش تر از این هست که وجودم متعفن خوشی های احمقانه باشه.نگاهی از سر ترحم به آدم هایی که اوج خوشی شون تو دورهمی های بی روح ، مسافرت و عکس انداختن ، خوردن غذا تو رستوران و ابراز علاقه های منجر کننده  و ایفای صحیح نقش پدر و مادری شون خلاصه میشه می اندازم ، اه حالم بد شد یه لحظه تصور کردم . . .

ولی دنیای من پر است از این آدم ها ، این هایی که از صبح تا شب باهاشون معاشرت دارم و حشر و نشر ، جلوی من رژه می رن و مشغول لذت بردن از این چرندیات هستن ، گه گهداری هم نگاهی عاقل اندر سفیه به من می اندازن و با نیشخند چیزهایی می گن که من عاجزتر از اونی هستم که بتونم جوابی براشون داشته باشم

یه لحظه به خودم اومدم و متوجه شدم که آهنگ منو با خودش برده ، از کجا به کجا رسیدم . . .