خاطره ای اتفاقی
بعد مدت ها وقتی نگاهم بهش افتاد مثل یک آهنگ قدیمی و زیبا بود.نمیدونم برای چند لحظه همه چیز توقف کرد و دقیقا سقوط خودم رو حس کردم ، یه حسی مثل خالی شدن ناگهانی زیر پا بود ، من در عبور از تونل خاطره ها چه صحنه و تصویرها که از جلوی چشمم نگذشت . بعد از یک لبخند عجولانه تنها کاری که تونستم انجام بدم به هم کوبیدن اون دفتر بود ولی انگار زهر خودش رو ریخته بود و خیال من آبستن آرزوی شیرین تو شد خصوصا چند سطر آخرش که خالی از هرگونه استعاره ی شاعرانه بود ولی جوری بود که انگار قالب جای خالی وجودم بود . . .
گرد و خاک ایام که در حال دفن کردن خاطره های روزهای باتو بودن بودند با این باد تند پراکنده شدند و من در دیوار دلم تصویری عریان از آرزوی شیرینم رو حس کردم
چند نفس عمیق کشیدم و این شعر مرحوم نجمه زارع رو زمزمه کردم که ؛
خدا کند که فقط عشق از سرم برود . . . .