من با شمع آفریده شدم،افروخته به دنیا آمدم هر روز شمع های بیشتری بی اعتنا به گذر ماه و سال در من روشن می شوند در روشنایی هر شمع یک شب دراز هست و یک دنیا حرف برای نگفتن . حرفهایی که از سینه ام فوران می کردند ولی راه خود را میان تارهای صوتی حنجره ام گم کردند  بی اختیار در چشمم جاری شدند  با یک آه و یک حسرت عمیق گاهی به پاهایم می ریختند و مجبور به حرکتم می کردند گاهی به دستهایم هجوم می بردند و به دیوار کوبیدند  گاهی هم مثل آخرین امید قطع شده ی یک اعدامی ساعت ها مبهوتم می کردند

من را با تولد چه کار؟ از کجا بدانم چندساله هستم اگر به گواه شناسنامه هست که یک اتفاق تکراری خوشحالی ندارد و اگر به شمع های روشن است که شمردن آن از حوصله ی من خارج است نه هدیه ای مرا دلخوش به محبت دیگران می کند و نه با تبریک های این کوردلان سرخوش می شوم نه کامم شیرین می شود از خوردن تکه های کیک و نه این هیاهو مرا از دردم غافل می کند آنچه دانسته ام این است که نباید دلخوش این حباب های کوچک باشم  و سرگرم این سلسله نمایش های کوچک و مسخره دانسته ام که اینجا هیچ خبری نیست وهرچه که هست پشت دریاهاست مدت هاست که از زیستن غریبانه ی خود به تنگ آمده ام  از این وجود معلق که هیچ وقت به هیچ سمتی کامل متمایل نشده به ستوه آمده ام از این روح در وطن خویش غریب خسته ام

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم  / راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

شوق رفتن دارم شوق رهایی ازین زندگی رفاه گونه ی رنج آور شوق رسیدن به جایی که معنای هر چیز مساوی است با واقعیت آن چرا که اینجا هیچ چیز زیبا نیست هیچ رنگی چشمان غم زده ام را شاد نمی کند  هیچ طرحی قلبم را به هیجان نمی آورد  و هیچ جاذبه ای روح مشوشم را اسیر خود نمی کند

مدت هاست که به سرآمد معین عدد روزهای رفته جشن نمی گیرم و بالعکس به کم شدن و کاسته شدن از روزهای باقیمانده دلخوشم

تمام دلخوشیت یک چیز است   این که پایان قصه میمیری . . .

هرچند در این مسیر ملالت بار باید خودم را سرگرم نگه دارم  تا بار این زیستن  خاکی را به منزلگاه فنا برسانم و این روح عاصی را از زندان خاک آزاد کنم و به پرواز درآورم و از رنج زیستن میان این مرده های پرهیاهو راحت کنم. و.خودم را از قید مردمی که خود گرفتار رنگ ها اسم ها و شکل ها هستند رها کنم ،از بودن میان مردمی که کاری با معنا ندارند  و از هر چیز زیبایی گریزان هستند و به زشتی ها عادت کرده اند واقعا فرسوده ام کرده

چطور می توان ادامه داد؟خودم را امیدوار می کنم که این دنیا قفس بسیاری از مرغان بلندپروازی بوده که به تحمل این زندگی در لباس بدن محکوم بوده اند  دنیایی که حافظ ها،شمس تبریزی ها،عمان سامانی ها،رهی معیری ها و فاضل نظری ها و شریعتی ها را حبس خود کرده و از زهر زندگی نوشانده .شاید این طور بتوانم بفهمم رنج تحمل این ضدین ها فقط گریبان گیر من نبوده و پرنده های زیادی غریبانه خودر ا به دیوار کوبیدند تا راهشان برای پرکشیدن باز شود

بهرحال آن ها رفتند و من هم می روم در حالی که برای کسی سوالی نبودم  هیچ کس نگفت این دیده ی غمناک مگر چه دید  و چه حس کرد که سراسر عمر  دلخوش چیزی نبود  هیچ چیز را باور نداشت و دل از همه چیز شسته بود  نتوانست با این دنیا و آدم هایش کنار بیاید  نتوانست قانون آن ها را بپذیرد و وارد بازی شان شود هرچه درخشید آدم ها را از خود دورتر کرد  و هر جلوه ای کرد چشمهای آدم ها را ناتوان تر کرد. گنج من دست نخورده و خاک خورده باقی خواهد ماند . نمی دانم شاید این این ها نوعی فرهیختگی عاقلانه داشتند  که در این دیر خراب آباد هیچ گنجی نیست برای این ها چه لزومی دارد  چیزی که درون محاسبات زندگیشان معنایی ندارد به حساب بیاورند  چه نیازی ست دنبال چیزی باشند  که در دایره معادلاتشان جوابی ندارد

اصلا جرا پرواز پرنده ها باید برایشان جالب باشد ؟ جای آن ها روی زمین است و جای پرنده در آسمان !

گلایه از این مردم نیست چه تقصیری دارند؟ آنها زندگی خودر ا می کنند و وظایفشان را به جا می آورند این ما بودیم که آتش عشق به دل خود کشیدیم و همراهمان آوردیم عشقی که جایش این جا نبود اینجا مردم آلوده چیزهای دیگری شدند و نتوانستند یا نخواستند که خود را به چشمه ی زلال عشق تطهیر کنند این ما بودیم که روز خلقت بی تابی را درون گل ما سرشتند و روانه ی این منزل ویرانه کردند و همتی عالی دادند تا  به سوی چشمه ی درخشان خورشید بال بزنیم تا دور شویم و دیده نشویم

تقریبا هیچ پرنده ای این شانس را ندارد که در طول زندگی خود دیده شود  ما با نسل های قبل و بعد از خود در ارتباطیم  و هیچ وقت در حال کشف نشدیم  همه ی خواهش ما از دنیا این بود  که ما حافظان عشق را بشناسند  دنیا به عشق های واقعی احتیاج داشت. افسوس . . .

 

نخواستم نوشته هایم آزین بند استعاره های بدیع باشد.چرا که مقصود رسیدن به مفهوم بود نه پرداختن به لغات

هر چند برا کسی فرقی نمی کند که این بث الشکوی مغموم با چه ظرافتی به زیور صنع آراسته شود

انتخاب   “ کلمه “ کم ارزش ترین انتخاب برای این آدم هاست