بعضی شب ها هست که به هرچی نگاهم میفته گریه ام میگیره

قلبم بی جهت شروع به تپیدن می کنه

یه عالمه حرف تو سینه ام شروع به جوشیدن می کنه

احساساتم شبیه به پرنده ای میشه که آشیونه اش آتش گرفته و جوجه هاش گرفتارن

واسه ی تنهایی خودم دلم می سوزه

از اینکه این همه حرف دارم

من حاصل سالها انباشت حرف هستم

کی می فهمه این یعنی چی ؟

بین مردمی زندگی کردن که با یه مقدار درد و دل کردن یا غر زدن و غیبت کردن و نهایت گرفتن حق از نگاه دیگران دلخوش میشن و آروم

من چه کسی را دارم جز خودم را در خلوت . . .

درد ، حرف نیست

درد نام دیگر من است ...

فقط میخوام با صدای بلند گریه کنم

به قدری این همه سال بغض خودمو خوردم که 

حس میکنم گریه کردن رو هم فراموش کردم

فقط لب هام لرزیدن و از چشمهام اشک درومده

دلم گریه میخواد ؛ گریه با صدای بلند

اه

چرا هرچی مینویسم حالم خوب نمیشه

خودم دارم خودم رو آزار میدم

رهی به ناله دهی چند دردسر مارا

بمیر از غم و کوتاه کن فسانه ی خویش