مثل من نبود
شما هیچ وقت مثل من نبودید من دلم میگیره خودم هم نمیدونم چی تو وجودم شروع میشه . یه مقدار مبهوت و کلافه دور خودم می چرخم بعد ناگهان شروع به گریه می کنم . مخصوصا شب ها ، شبهای دیونگی . انگار این حس تو وجود من نیاز به دم افتادن داره و دقیقا در ساعات پایانی شب به اوج خودش می رسه
اکنون در آستانه سال 99 هستیم با احتساب شناسنامه تا چندوقت دیگه رسما 32 ساله می شم هرچقدر از درون پخته میشم بیشتر فکر آینده عذابم میده بیشتر از تنهایی خودم میترسم و بیشتر از خنده و بی تفاوتی موجودات شبیه به آدم متنفر میشم . هیچ آرزویی ندارم الان جز اینکه انقدر گریه کنم تا اشک های گرمم این سرکشی های شعله ی درونم رو خاموش کنند . چقدر به گریه کردن با صدای بلند محتاجم و اینکه بتونم کنارش فریاد بزنم . چقدر حسرت این را دارم که حداقل قبل از مرگم یکی را ببینم که از دردی که من کشیدم اندوهگین باشه کسی که روی روحش جای سوختگی شعله هایی شبیه شعله های من باشه
دلم میخواهد همین الان به سمت مقصد نامعلومی برم زمان هم توقف کند و بعد از رسیدن به یک جای مطلوب خستگی در کنم و انقدر گریه کنم که خوابم ببرد و صبح دوباره در جای خودم بیدار بشم تا شاید کمی از سنگینی این بار کهنه و قدیمی از وجودم خارج و تا حدودی سبک شده باشد تا شاید بتوانم مثل بقیه آدم ها فکر کنم و لذت ببرم و غصه بخورم و آرزو داشته باشم تا به امروز هرچه بوده فقط یک درد نامعلوم و قدیم پربارتر شده هرچند بار آن از جنس خاطره نیست ولی سنگینی آن که از زندگی میان این مردم حاصل شده رفته رفته توان من را به تحلیل می برد
نه اراده ای برای نوشتن دارم و نه آرامشی برای کنار گذاشتن از طرفی حس می کنم ذره ذره این تلاطم را باید به کلمه تبدیل کنم تا سبک شوم و از طرفی لذتی فرزانه وار از این آزار نصیب من می شود که هردو برای من حیران شیرین است و چه کسی میدونه که بدبختی یعنی اینکه ندونی کدوم را انتخاب کنی و درد انتخاب کردن خیلی عذاب آوره
گاهی هم فکر میکنم اگر چیزی قرار بود با نوشتن به آرامش برسد دیگرانی که نوشتند از یک جایی به بعد باید نم نم خاموش و محو می شدند
احساس می کمنم خدا چیزی از خودش را درون من قرار داده و من تاب این ودیعه را ندارم با این بدن کثیف ، دنیای کثیف و روابط کثیف چگونه از این گوهر مواظبت کنم گوهری که حتی به خواست من هم آلوده نمی شود ولی آنقدر هم نیست که آلودگی های دیگرم را پاک کند
آخ که ناخود آگاهی چه چیزی گفتم چندلحظه ای مکث کردم دوباره خوندم و دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم و رفتم که کناری بنشینم