تصاویر دردناک
بعضي عکس ها را ميتوان اختصاصا "درد" نام گذاري کرد عکسهايي که شليک مستقيم درد به قلب آدم هستند
اين عکس ها چکيده ي يک دوران هستند که تلخي درونشان يک بار سنگين روي قلب آدم گذاشته که فقط مي توان به اين سنگيني عادت کرد آن هم عادتی از نوع تحمل کردن نه فراموش کردن
اين عکس ها خاطره ي خاصي را درون آدم زنده نمي کنند فقط دوران مُردگي ات را به رخ مي کشند . دوراني که تنها فاصله بين درد ها فقط ساعتي خواب بود ، از آن خواب هايي که با بستن چشم سر غوغايي از تلخي ها درون من آغاز مي شد و من می بايست با سامان دادن تدريجي به اين شورش ها آهسته آهسته مي خوابيدم و صبح با سيلي يک شورشي تازه نفس به نام "تپــش قلــب" که همچون ناقوس جنگ دلهره زا بود بيدار مي شدم
عکس هايي که باروَر هميشگي درد شده اند و هنوز که هنوز است بارش اين ابرها درياي دلم را طوفاني و مرا مثل يک قايق کوچک ميان تلاطم بيرحمانه خودش عاجز میکند و منِ منکوب ميان بهت و با کمک اشک اندک اندک جان میکنم تا به ساحل ثبوت برسم
ولی راستش هرچه میکنم نمی توانم این احساس را همانگونه که در درونم می جوشد را به تصوير بکشم ، نمي توانم از آسمان درد پرنده ها را به تير واژه شکار کرده و به پايين بیاورم تا نشانه ای عیان و ملموس مقابل آدمها شود.
چرا که مفهوم انتزاعی" درد "ميان آدم ها هرچيزي مي تواند باشد
از خط کشيده شده روي ماشينشان ، کم آوردن در مسابقه های وقاحتِ حاضرجوابي ، زرنگي هاي احمقانه ، لجبازي و چشم و هم چشمی ميان نزديکان و يا ناتواني از خريد يا داشتن خيلي چيزها
این پریشانی را نمی توان در سِلک عبارت عینیت داد
تا در آيينه ادراک ديگران معنی بیابند
نمیتوانم با خشت واژه ساختمان درد را چنان بنایی سازم که با چشم سر دیده شود
چون که درد را فقط همدرد می فهمد آن هم نه به دلالت الفاظ
که به بوی سخن
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل/توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد ... (حافظ)
مثل دردهایی که در حلقوم چاه غريبانه ناله شدند...
دردهايی که نشنيدم ولي همچون يک موسيقی سوزناک قلبم را می نوازد تا اشکم را سرازير سازد
دردهايی که از عدم تَجانس با ديگران بود
دردهایی حاصل از غلبه ی روح خداوندی در " من حما المسنون"
دردهای نگفتنی...
MDF
مگر دريادلی داند که مارا
چه طوفان هاست در اين سينه ی تنگ