به نظر من اتفاقی بیهوده تر از شب تولد وجود نداره . مخصوصا برای من که با هر تولد از دوره جوانیم فاصله بیشتری میگیرم . هرچند که این دوره هم برای من نسبت به ایده آل هام چندان تعریفی نبود ولی من گاها دلم برای همون ذوق لباس پوشیدن ها ، خیالاتی شدن با گوش دادن به آهنگها ،بی خوابی ناشی از هیجان ساختن یک رویای شیرین و مستی چند روزه با زمزمه یک شعر زیبا تنگ میشه . به قول ابی :

شبای جوونی چه بی اعتباره / همه اش بی قراری ، همه اش انتظاره...

دنیا برای من جای خوبی نبود ؛ همونطور که با به یاد آوردن این مصرع از شعر حافظ که : " خُرم آن روز کزین منزل ویران بروم " اشک تو چشمام جمع میشه ولی منتظر می مانم ، انتظاری عاشقانه تا " آنکه آورد مرا ، باز بَرد تا وطنم "
کاری از دستم بر نمیاد ، همین که انسان حداقلی نبودم خدارو شکر میکنم
گفتنی ها بسیار بود ولی ملاحظات هم کم نبودند...