امروز تقریبا بعد شش ماه دیدمش.تو همون بدو ورود احساس ناخوشایندی نسبت به برخوردش پیدا کردم و ناخودآگاه ژست خودمو گرفتم.البته من خودم رو برای برخوردی عادی آماده کرده بودم و لی نه دیگه بی تفاوت.بیشتر دوست داشت از تیر رس دید من خارج باشه و جاهایی رو برای نشستن انتخاب می کرد که من نبینم.جالب بود چون ایده من برای این کار اینه که وقتی بخوام بی تفاوت بودنمو نسبت به کسی نشون بدم ازش دوری نمی کنم بلکه نزدیک بودنشو نمی بینم.اون با این فرار می خواست چیو بهم نشون بده؟این که مثلا از من خوشش نمیاد.نمی دونم بهرحال از نظر من مضحک بود.هر چقدر اون بی تفاوت تر نشون می داد من بی خیال تر و آزادتر تو مهمونی حرفمو میزندم با صدای بلند می خندیدم و با همه گرم گرفته بودم.مهمونی به آخر رسید و همه رفتن.حتی قبل رفتنش این خیال رو نداشتم که نگران چیزی باشم نمی دونم واقعا عشقش از دلم رفته بود یا نسبت به رفتارش احساسم موضع گرفته بود ولی هرچی که بود رفت و منم بدون هیچ دغدغه ای راه خونمون درپیش گرفتم.فقط امیدوارم جفتمون پشت این رفتارها یادمون نره که روزی چقدر عاشق هم بودیم