پروردگار من ،مهربان من
از دوزخ اين بهشت، رهايي ام بخش!

من در اين بهشت
همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم...

امشب داشتم به دنیای خودم فکر می کردم و این که چرا بعضی وقتا حس میکنم احترامم پیش دوستانم از یه حضور دلچسب بیشتر هست؟

چند وقت پیش همراه  جمعی از دوستان مشغول له کردن لحظه ها زیر بار عبث به کمک جمع بودیم،یکی از همین دوستان که ظاهرا علاقه زیادی به بیان دونسته هاش داشت پشت سرهم با طرح مسائل و معماهای ریاضی گونه سعی در گرم کردم مجلس داشت

ازونجایی که من تو بحث ریاضی ضعیف هستم تو این جمع فقط شنونده بودم تا جایی که این سوال تو ذهنم نقش بست باعث شد از طرف بپرسم که :

دونستن این مسائل چه سودی برای ما داره؟

سوال من تو همهمه ی جمع گم شد و فقط من تونستم این جمله رو از دهن یکی از دوستان که شناخت نسبی رو من داشت بشنوم که خطاب به بقیه می گفت

این فکر کرده زندگی فقط جمله های عاشقانه و شعر و این جور چیزهاست...

نصرت رحمانی میگه :

وقتی پرنده ای را معتاد می کنند تا فالی از قفس به در آرد و اهدا نماید آن فال را به جویندگان خوشبختی تا شاهدانه ای به هدیه بگیرد پرواز قصه ای بس ابلهانه است از معبر قفس!

خیلی هم بی ربط نیست،زندگی ابعاد گسترده ای داره و انسان ها وجه های تمایز مختلف ولی بعضی مسائل هست که تو انسان ها باید مشترک باشه و اونم چیزی هست به نام انسانیت

حالا اگه اگه اون انسان رو معتاد کرده باشن به زندگی توی قفس دنیا،به زندگی که حاصل از تحمیل شرایط اجتماعی هست،انسانی که ایده آلی برای زندگی خودش نداشته باشه و به عبارتی ساخته محیط باشه،برای اون انسان صحبت از خیلی چیزها قصه ای بس ابلهانه است . . .

چون سواد کافی ندارم بحث رو ادامه نمی دم ولی میدونم اگه زندگی ما بدون عاشقانه معنایی نداره ، عاشقانه هایی که با لذت روحی همراه هستن چقدر میتونیم با ابعاد دیگرش لذت ببریم؟

متاسفانه بزرگترین مشکل ما اینه وقتی نمی تونیم چیزی یا کسی رو درک کنیم حتما غیر منطقی هست و حتما باید زیر سوال بره