از دیروز تا این لحظه
برای عشق های امروزی همین قدر کافی که متصل به زمین هست همه چیز روی همین زمین ساخته و ویران میشه تصور این که این عشق زمینی رو به زوال میرفت ناراحت کننده بود.دوست داشتم اگه باشه در حد ایده آل باشه روح من به رابطه و کلمات بسنده نمی کرد نوعی فنای با ارزش تو این را می تونست بهم آرامش بده ولی چطور می تونستم خودم رو در چیزی نابود کنم که جایی برای نابودی و درک ویرانیم نداشت،روحی که میتونست به بی نهایت متصل شه رو نمی تونستم جایی ویرانتر از ویرانی دفنش کنم.دیدگاهم عوض شد و منم به اون به عنوان یه معبر نگاه می کردم معبری که منو به ارتفاعی برسونه تا ازونجا بهتر بتونم به احساسی نگاه کنم که همش در اثر ناگاهی پیوند خورده بود.وقتی لذت دلتنگی رو حس کردم دیدم احساس زیبایی هست ولی دلی که میتونه تا اوج پرواز کنه رو محصور زمین نباید کرد کسی هست بالای سر که که منو همونطور که بودم دوست داشت
برخلاف عشق زمینی دیگه چیزی نبود که احساسم رو با تردید خرجش کنم دیگه میدونستم که فنا شدن تو این راه نابودی نیست بلکه تکاملی هست که لذتش رو فقط روح هایی حس میکنند که سر از گنبد وجود بیرون کشیدن و رو به سوی بی انتها میرن
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند