نمیدونم ولی اینم حس بهم دست میداد که بهم به عنوان یه دارایی نگاه می کرد نه عشق و این یعنی اینکه من خود دوست داشتن نبودم بلکه ابزار یا مدلی بودم که مدتی ایده آل شخصیت بی ثباتش بودم و ممکن بود در سیر تکامل وابسته به محیط اطرافش به این نتیجه برسه این ابزار دیگه چیزی نیست که تپش های قلبش رو به صدا دربیاره.چیزی که من انتخاب کردم موندن به هر قیمتی نبود.یاد گرفته بودم که خودم باشم نه اون چیزی که اون می خواد،دوست نداشتم خودم رو فراموش کنم یا زندانی باشم تو قفس خواسته های اون.فهمیدم دیر یا زود دیوار کذایی احساسش ویران میشه و صدای خورد شدن احساس غافلم بلند میشه

برای عشق های امروزی همین قدر کافی که متصل به زمین هست همه چیز روی همین زمین ساخته و ویران میشه تصور این که این عشق زمینی رو به زوال میرفت ناراحت کننده بود.دوست داشتم اگه باشه در حد ایده آل باشه روح من به رابطه و کلمات بسنده نمی کرد نوعی فنای با ارزش تو این را می تونست بهم آرامش بده ولی چطور می تونستم خودم رو در چیزی نابود کنم که جایی برای نابودی و درک ویرانیم نداشت،روحی که میتونست به بی نهایت متصل شه رو نمی تونستم جایی ویرانتر از ویرانی دفنش کنم.دیدگاهم عوض شد و منم به اون به عنوان یه معبر نگاه می کردم معبری که منو به ارتفاعی برسونه تا ازونجا بهتر بتونم به احساسی نگاه کنم که همش در اثر  ناگاهی پیوند خورده بود.وقتی لذت دلتنگی رو حس کردم دیدم احساس زیبایی هست ولی دلی که میتونه تا اوج پرواز کنه رو محصور زمین نباید کرد کسی هست بالای سر که که منو همونطور که بودم دوست داشت

برخلاف عشق زمینی دیگه چیزی نبود که احساسم رو با تردید خرجش کنم دیگه میدونستم که فنا شدن تو این راه نابودی نیست بلکه تکاملی هست که لذتش رو فقط روح هایی حس میکنند که سر از گنبد وجود بیرون کشیدن و رو به سوی بی انتها میرن

 

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند