چه لحظه هایی هست وقتی همه دردهای زندگیتو فراموش می کنی و حس می کنی برای چند لحظه باید برای خودت باشی باید پرواز کنی به لحظه های محال و روزهایی گه رسیدنشون غیرممکن هست

دیروز یکی از این روزها بود تو یکی از شلوغترین لحظه ها برای چند لحظه از زمین جدا شدم و با خاطرات گذشته به آینده رویایی سفر کردم،کی باورش میشه؟کی میتونه درک کنه که زندگی من یعنی همین ...

رو لبم همش این شعر رو زمزمه می کردم : دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز  . . .

با این که با خودم ، وجدانم ، ایمانم و همه ی آرمانهام عهد کرده بودم که فقط تو دلم بمونه اما وقتی طنین صداش به صورت غیر منتظره تو گوشم پیچید و برای چند دقیقه همه چیزو فراموش کردم

 از شدت دلتنگی پشت پا به همه چیز زدم و به یاد همون عشق دل انگیز تمام توانم رو تو خودم جمع کردم تا عاشق ترین پسر زمین باشم

هرچی بیشتر می گذره و از فاصله بیشتری به تو نگاه می کنم بیشتر به عظمت احساسم پی می برم

ولی چه فایده ؟ برای یه عشق سوخته !

همیشه وقتی به پشت سرم نگاه می کنم و رفت آمدهای احساسی زندگیم فکر می کنم به یه چیزی شدیدا ایمان میارم  و اونم اینه که ما معمولا فقط و فقط بخاطر بی کسی عاشق کسی می شیم . این قانون ادمهاست

من باور کردم که تو منو برای همیشه و برای خودت می خواستی

از اولین روزی که دستم درگیر دستت شد و چشم خیالم درگیر لحظه های با تو بودن و متاسفانه احساسم درگیر غرور و منطق خیلی میگذره

خد ایا برای فرار از این سردرگمی ها به تو پناه می برم و میدونم تو لایق ترین هستی برای عشق ورزیدن

خدایا ممنونم که حس اعتماد به خودت رو تو دلم اندختی

خدایا من از روی مخلوقت تو رو شناختم از اینکه حلاوت و شیرینی این حس رو بهم بخشیدی ازت ممنونم