گفتم ای دیوونه قرعه به اسمت افتاد
اولین حضورش در مقابل من وقتی بود که هیچ تصوری ازش نداشتم ، یعنی هیچ خیالی نداشتم فقط قرار بود تا یه مقصدی با هم باشیم.طبق تز همیشگی خودم هیچ چیزی بین ما رد و بدل نشد ، حتی یک نگاه . . .
چه نیازی بود به این کار و چه گریزی بود از سرنوشت وقتی قرار بود احساس ما به هم پیوند بخوره
اما این "صاعقه" پیش دستی کرد و پیوند در شرایطی رقم خورد که قلب من آماده پذیرش نیروی تازه ای بودم
در برهه ای بودم که تصمیمم برای این عشق در شرایطی بود که باورهای احساسی من ساخته محیط بود و من طبق یک باور ثابت برای نپذیرفتن ریسک خوشبختیمون حضورش رو قبول نکردم
الان به به این نکته پی میبرم که می گن : بزرگترین گناه ترس است
چه سخته انتخاب کردن واژه برای تعریف کردن از احساسی که همه خستگی هام و دلبستگی هام و همه ی تپش های من از همینه ، نه اینکه چیزی تو ذهنم نیست فقط ترسم از اینکه این حرفهام با واژه هایی که امروز به دست انسان های نا لایق برای ابراز عشق بیمار شدن اشتباه بشه
ای خدا الان مثه یه آتش فشانم که لبریز شده اما هیچ راه خروجی نیست براش
چه رسمیه وقتی حس می کنیم کسی وجودش بهمون وابسته هست اینقدر مغرور میشیم ؟
---------------------------------------------------
او رفت و مرا تنها گذاشت تا با تمام چیزهایی که نگفتم
زندگی کنم . . .