باور نمی کنم دیدن خوابت بعد مدت ها این طور حالمو عوض کنه.نمی دونم چه فکری باعث شد که شب اون خواب رو ببینم.من تو بیداری واسه خودم خط و نشون کشیده بودم و مطمئن بودم که نمی لرزم

رو پله های خونمون دیدمت که داری میای به سمتم. همزمان با رفتن همه و خلوت تر شدن اطراف خودم رو به آغوشی سپردم که از همه چیز سوزنده تر بود تا برف روزهای سرد و سنگین گذشته رو آب کنیم.چه گلایه ها که نکردیم و تصمیم گرفتیم...

وارد خونه شدیم و بخاطر هم جلوی همه وایستادیم و بعد با عصبانیت از خونه زدیم بیرون هوا سرد بود و زمان هم نزدیک غروب.با دلی پر از آتیش راه افتادیم تو خیابون . . .

نمی دونم چقدر طول کشید با صدای زنگ موبایل بیدار شدم برای سحری.نمی تونستم باور کنم این فقط یه خواب بود دوست داشتم از واقعیت انتقام بگیرم و خودم رو به خواب همیشگی بسپرم.کمتر آدمایی می تونن حدث بزنن که چه حسی داشتم سر سفره.تمام وجودم پر از وسوسه در آغوش کشیدنش بود و می تونستم  تر بودن شونه هامو بخاطر اشکاش تا چند ساعت حس کنم. چیزی رو که مدتها قبل فراموش کرده بودم دوباره تونستم تجربه کنم.زندگیم شده بود عین عاشق های احمق داخل سریالهای ایرانی.

احمقانه بود ولی شدیدا تو ذهنم داشتم دنبال راه حلی برای تکرار می گشتم.تو ذهنم مرور می کردم که چه عاملی باعث دیدن این خواب شده بود می خواستم با تکرارش مجددا این خواب که به همه بیداری زندگیم می ارزید رو تجربه کنم

فقط این رو می تونستم بگم :

باز عشق کهنه سر از سینه برکشید/آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم...