زیر پوست برف چه خبره؟
وای که چقدر من برف دوست دارم،برف با ظاهر سردش تو بطن خودش گرمای عشقو مخفی کرده،عشق دوران سرکشی،عشق سالهای سوخته،عشق روزهای رویایی،عشق شیرین و بی دغدغه...
این برف منو چندسال جوون میکنه.بقول حافظ عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
نمیدونم چرا ولی حس می کنم همه چی دست به دست هم دادن تا منو از تقویم سال نود دو حذف کنن و ببرن به سالهایی که همه این خاطرات از چشمه روزهاش جوشیده و در بستر عمر من جاویدان جاری هستن
یکم سخته هم تو دلت غوغا باشه و هم بخوای ظاهرتو حفظ کنی و اجازه ندی تفی از این آتش از درون به بیرون بروز پیدا کنه.زیر پوستم آتیشی هست که این آتیش با فرمول خاص روند کاهنده نداره.ققنوس وار از سوختن به پر می گیرم و پرواز می کنم.زندگی میکنم با خاطراتی که شیرین هستن و احمق و همین باعث میشه گاها غرق بشم و گاها ازشون فرار کنم
برای شیرین بودنشون دلیلی زیاد دارم ولی برای احمق بودنش فقط به این فکر میکنم که اون دوران رو با عقل این روزهام می سنجم
یه حسی با دلم میگه تو این تکرار دلتنگی
تو هم مثل منی و با تب شب گریه می جنگی
تو هم تا آخر این شب نمی خوابی و بیداری
دلم میگه هنوزم تو یه احساسی به من داری . . .
یه عالم راهه تا چشمات که اینجا جای موندن نیست
تو نیستی و تو این غربت کسی غیر از تو با من نیست
سرانجام منی حتی اگه دستاتو گم کردم
یه عهدی با من و جاده است که بی تو بر نمی گردم
یه عهدی با من و جاده است که بی تو بر نمی گردم
که بی تو بر نمی گردم
هر چقدر سعی کردم این شعرو خلاصه کنم دیدم نمی شه،یه جورایی می طلبید تو این حال و هوا
نمی دونم تا زمان حذف این پست چقدر مونده . . .