آخرین نقطه . . .
نگران یا ناراحت نبودم چون خیلی وقت بود که با این قضیه کنار اومده بودم
نمی دونم الان این احساس از کدوم دریچه قلبم تراوش می کنه ولی احساس می کنم مهم اون روزها و لحظه هایی بود که احمقانه فکر میکردم دارم راه درست رو میرم ولی در واقع اون چیزی نبود جز دلخواسته من به همراه توجیهات
این احساس به قدری زبون هست که نمی تونم منتقل کنم روی صفحه مانیتور
همه چیز احمقانه بود و من جور دیگه می دیدم.
از اتوبان فکرم کلمات با سرعت سر سام آوری رد میشه و هیچ نمی دونم که اگه زمام امور به دست خودم بود آیا قدرت و تسلط اینو داشتم که بتونم این ماجرارو به نفع خودم رقم بزنم و برای همیشه حفظش کنم؟
نمی دونم ولی وقتی یاد بعضی حرکت ها میوفتم از اون چند سال زندگیم متنفر میشم.چندسالی که هیچ وقت شهامت نداشتم چیزی راجبش بنویسم و دقیقا مثه یه بسته گنگ و بدبو تو ذهنم جابجا میشه
دیشب اتفاقی رفتم سراغ خاطرات اون روزها مثه آدمهایی که خبر میلیاردر شدن ناگهانی بهشون دادن می خندیدم و با چشم خودم تناقض هایی دیدم وحشتناک ولی انگار ذهنم اونموقع از درک اینا عاجز بوده
کلا در تمام طول مراسم مثلا خوش به یه چیز علاقه داشتم و اونم دونستن اینکه تو ذهن و قلبش چی می گذره و چه مقصودی داشت از بعضی رفتار ها . . .
نمی خوام وارد جزئیات شم و بهتره با این شعر تمومش کنم
نترسم که با دیگری خو کنی / تو با من چه کردی که با او کنی . . .