شور و احساس
الان حس و حال خیلی خوبی دارم و کل دنیای بیرون جلوی چشمم حقیرتر از بال مگس شده و من ذره ای تعلق خاطر به هیچ چیزی در این دنیا ندارم حتی اون چیزهایی که شاید مدت ها آرزو می کردم و امروز دوباره به خود آمدم و فهمیدم آرزو نبوده فقط عادتی بوده برای زندگی کردن برای دیگران
به قدری از احساس سرشارم که از ترس برداشت ها و شاید نصیحت های احمقانه نوسان بغض سنگینی در این سینه ی تنگ و چشمان پرغرور در جریان دارم و ناخوداگاه دیوار بلند سنگی به اطرافم کشیده شده تا رابطه ی من با این دنیا به طور کامل قطع شود
چه غوغایی در سینه دارم خودم رور روی ابرها حس میکنم خوشبختانه اینجا تعدد محدودی هست از انسان هایی که در طی قرون و اعصار بامن ارتباط برقرار کردن و من از بین این انسان های انگشت شمار شدیدا با حضرت حافظ علاقه دارم خودم رو مخاطبش میدونم و حس می کنم این عقاب آسمان عالی عشق در بالاترین سطح ممکن پرواز کرده و از 700 سال پیش برای بغض این روزهای من شعر گفته و چقدر زیبا این طغیان های مبهم رو با مهارت به نظم کشیده طوری که انگار چیزی برای کس دیگری به جا نگذاشته
دارم می سوزم و کاش کسی بود که حال منو می فهمید . . .